جدول جو
جدول جو

معنی لاپ آمدن - جستجوی لغت در جدول جو

لاپ آمدن
(سَ کَ دَ)
در اصطلاح قمار، آنکه ورق اول بازی او را باشد. آنکه در قمار برگ اول را بدو دهند. سربرگ، پوسته ای که پیش از پیدایش برگ ظاهر شود. (از لغات موضوعۀ فرهنگستان)
لغت نامه دهخدا
لاپ آمدن
لاف و گزاف گفتن چیزها بخود بستن بدورغ، جر زدن (در قمار و غیره)، دعاوی باطل کردن، چیزها بخود بستن بدروغ، لافی گزاف آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
لاپ آمدن
در قمار تقلب کردن و جر زدن، لاف و گزاف گفتن، کارهایی را به دروغ به خود نسبت دادن
تصویری از لاپ آمدن
تصویر لاپ آمدن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از یاد آمدن
تصویر یاد آمدن
به خاطر آمدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از واپس آمدن
تصویر واپس آمدن
باز پس آمدن، باز آمدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عار آمدن
تصویر عار آمدن
ننگ داشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لازم آمدن
تصویر لازم آمدن
واجب شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ساز آمدن
تصویر ساز آمدن
سازگار آمدن، درست در آمدن، موافق بودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باز آمدن
تصویر باز آمدن
دوباره آمدن، برگشتن، به جای خود برگشتن، برای مثال اگر آن طایر قدسی ز درم بازآید / عمر بگذشته به پیرانه سرم بازآید (حافظ - ۴۸۰)
فرهنگ فارسی عمید
(رَ مَ وَ دَ)
مراد و آرزو حاصل شدن:
مگر زین پرستنده کام آمدت
که چون دیدیش یاد جام آمدت.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(سُ شُ دَ)
واجب کردن. رجوع به کلمه لازم شود:
در این مقالت تشبیه لازم آید، پس
خدایراجز از این و جز از چنین پندار.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(غَ شُ دَ)
برگشتن. بازآمدن. مراجعت کردن. (ناظم الاطباء) :
پیشه ها و خلقها از بعد خواب
واپس آید هم به خصم خود شتاب.
مولوی.
یکدم ار مجنون ز خود غافل شدی
ناقه گردیدی و واپس آمدی.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(مَ یَ / مَ ئی یَ)
تربیت شدن. پرورده شدن. پرورش یافتن. بزرگ شدن:این طفل بد بار آمده است. مگر پشت تاپو بار آمدی ؟
لغت نامه دهخدا
(مِ بُ دَ)
درخور بودن. سر و کار داشتن:
بدینجا گر اسفندیار آمدی
سپه را بدین دشت کار آمدی.
فردوسی.
، شغلی پیش آمدن. واقعه ای اتفاق افتادن:
چو کار آیدم شهریارم تویی
همان از پدریادگارم تویی.
فردوسی.
، تأثیر کردن. اثر کردن:
به تیر و به نیزه گذار آیدش
برو هیچ زخمی نه کار آیدش.
فردوسی.
، کاری کردن. عملی انجام دادن. کاری بایسته کردن:
ای که دستت میرسد کاری بکن
پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار.
سعدی.
تا بدین ساعت که رفت از من نیامد هیچ کار
راستی باید به بازی صرف کردم روزگار.
سعدی (کلیات چ مصفا ص 788).
، مؤثر بودن. منشاء اثر واقع شدن:
یارب از سعدی چه کار آید پسند حضرتت
یا توانائی بده یا ناتوانی درگذار. سعدی (طیبات).
- بکار آمدن، مورد استعمال یافتن:
مرا گفت کاین از پدر یادگار
بدار و ببین تا کی آید بکار.
فردوسی.
- ، مفید بودن، خدمت کردن:
یعقوب گفت بخانه ها بازروید و ایمن باشید که چون شما آزادمردان را نگاه باید داشت و ما را بکار آئید باید که پیوسته بدرگاه من باشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 248 و چ فیاض ایضاً ص 248).
کوش تا خلق را بکار آئی
تا بخلقت جهان بیارائی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ زَ دَ)
زار آمدن کار، زار شدن. نابسامان شدن و آشفته گشتن آن:
شهنشاه را کار زار آمدی
ز خاقان و فغفور یار آمدی.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(تَ مَ کَ دَ)
راه پیمودن. راه سپردن. طی طریق کردن. بمجاز، کنار آمدن. موافقت کردن. بلطف و ملایمت رفتار کردن. روی موافقت نمودن: با کسی راه آمدن، در تداول عامه، بلطف و مدارا و ملایمت با وی رفتار کردن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(چِلْلَ / لِ چِ لَ / لِ کَ دَ)
سازگار آمدن. موافق بودن. رجوع به ترکیبات ساز شود
لغت نامه دهخدا
(بِ سَ بُ دَ)
موافق نیامدن. مخالف آمدن. ناسازگار آمدن:
از من گمان مبر که بیاید خلاف دوست
ور متفق شوند جهانی بدشمنی.
سعدی (طیبات)
لغت نامه دهخدا
(فَ کَ دَ)
هلاک شدن. کشته شدن. مردن:
بسی دیو از تو هلاک آمده ست
ز تو مر مرا سر به خاک آمده ست.
فردوسی.
رجوع به هلاک، هلاک شدن، هلاک گردیدن و هلاک گشتن شود
لغت نامه دهخدا
(شُ دَ)
بازدانستن چیزی که فراموش شده باشد. (از آنندراج). به خاطر آمدن. به ذهن خطور کردن. به حافظه گذشتن. به خاطر گذشتن. متذکر شدن. فراموش شده ای را متذکر شدن. در ذکر آمدن. بر خاطر گذشتن. مقابل از یاد رفتن: عبداﷲ بن عتبه شمشیر بالا برد که زن را بکشد یادش آمد که مصطفی صلی اﷲ علیه و سلم او را گفته بود که زنان مکشید... (ترجمه تاریخ طبری).
بگویم به تو هر چه آید ز پند
سخن چند یاد آمدم سودمند.
فردوسی.
همه شهر توران گریزان چو باد
کسی را نیامد بروبوم یاد.
فردوسی.
نیامد به یادت همی رنج من
سپاه من و کوشش و گنج من.
فردوسی.
بکردار خوابیست این داستان
که یاد آید از گفتۀ باستان
فردوسی.
بزد گردن غم به شمشیر داد
نیامد همی بر دل از مرگ یاد.
فردوسی.
ببودند یک هفته زینگونه شاد
کسی را نیامد غم و رنج یاد.
فردوسی.
که روشن جهان بر تو فرخنده باد
مبادا که پند من آیدت یاد.
فردوسی.
چو دیدم ترا یادم آمد زریر
سپهدار اسب افکن نره شیر.
فردوسی.
ز گوهر مرا در دل اندیشه خاست
که یاد آمدم آن سخنهای راست.
فردوسی.
سیاوش به ایوان خرامید شاد
به مستی ز ایران نیامدش یاد.
فردوسی.
مده کار کرد نیاکان به باد
مبادا که پند من آیدت یاد.
فردوسی.
مگر زین پرستنده کام آمدت
که چون دیدیش یاد جام آمدت.
فردوسی.
بدانگاه یاد آمدت راستی
که ویران شود کشور از کاستی.
فردوسی.
ز چندین بزرگان خسرونژاد
نیامد کسی بر دل شاه یاد.
فردوسی.
و مرا که بوالفضلم دو حکایت نادر یاد آمد در اینجا. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 26). ذکر وحشت اندر محل قربت وحشت باشد و تایب را باید که از خودی خود یاد نیاید گناهش چگونه یاد آید. (کشف المحجوب هجویری ص 382).
یاد نیاید ز طاعت و نه ز توبه
اکنون کت تن ضعیف نیست، نه بیمار.
ناصرخسرو.
بر خاستم از جای و سفر پیش گرفتم
نز خانه ام یاد آمد و نز گلشن و منظر.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 174).
آن کردی از فساد که گر یادت آید آن
رویت سیاه گردد و تیره شود ضمیر.
ناصرخسرو.
آنگه که روز خویش ببیند تعب فروش
نه رحم یادش آید نه لهو و نه طرب.
ناصرخسرو.
بس باد جهد سرد ز که لاجرم اکنون
چون پیر که یاد آیدش از روز جوانیش.
ناصرخسرو.
بوقت مجلس علمی به خواب اندر شود چشمت
چو بیرون آمدی در وقت یاد آیدت صد دستان.
ناصرخسرو.
شاد کی باشد در این زندان تاری هوشمند
یاد چون آید سرود آن را که تن داردش تب.
ناصرخسرو.
چنان بگریم کم دشمنان ببخشایند
چو یادم آید از دوستان و اهل وطن.
مسعودسعد.
نیز دل تو ز مهر من نکند یاد
هیچ ترا یاد ناید از من غمخوار.
مسعودسعد.
نیاید هیچ از انصاف تو یادم
به بی انصافیت انصاف دادم.
نظامی.
جهان تاختن باز یاد آمدش
خطرناکی رفته باد آمدش.
نظامی (اقبالنامه ص 215).
چون ز کار وزیرش آمد یاد
دست از اندیشه برشقیقه نهاد.
نظامی.
نی حراره یادش آید نی غزل
نی ده انگشتش بجنبد در عمل.
مولوی.
هرچ روزی داد و ناداد آیدم
او ز اول گفته تا یاد آمدم.
مولوی (مثنوی ج 1 ص 105).
یادم آمد قصۀ اهل سبا
کز دم احمق صباشان شد وبا.
مولوی.
چندانکه مرا شیخ اجل... ابوالفرج بن جوزی بترک سماع فرمودی عنفوان شبابم غالب آمدی... به خلاف رای مربی قدمی برفتمی وز سماع و مجالست حظی برگرفتمی و چون نصیحت شیخم یاد آمدی گفتمی... (گلستان).
ای که هرگز فرامشت نکنم
هیچت از بنده یاد می آید.
سعدی.
گر از عهد خردیت یاد آمدی
که بیچاره بودی در آغوش من
سعدی.
توبه کردم از این سخن چو مرا
یاد آن یار دلستان آمد.
سعدی.
دیدی که از آن روز چه شبها بگذشت
وز گفتۀ خود هیچ نیامد یادت.
سعدی.
بیاد آید آن لعبت چینیم
کند خاک در چشم خود بینیم.
سعدی.
تنم می بلرزد چو یاد آیدم
مناجات شوریده ای در حرم.
سعدی.
دگر ره نیازارمش سخت دل
چو یاد آیدم سختی کار گل.
سعدی.
جان من، جان من فدای تو باد
هیچت از دوستان نیاید یاد.
سعدی.
ز رنگ لاله مرا روی دلبر آید یاد
ز شکل سبزه مرا یاد خط یار آید.
سعدی.
یاری که با قرینی الفت گرفته باشد
هر وقت یادش آید تو دمبدم به یادی.
سعدی.
من مرغ زیرکم که چنانم خوش اوفتاد
در قید او که یاد نیاید نشیمنم.
سعدی.
که گردد درونش به کین تو ریش
چو یادآیدش مهر و پیوند خویش.
سعدی.
عجب عجب که ترا یاد دوستان آمد
بیا بیا که ز تو کار من بجان آمد.
؟ (از تاریخ سلاجقۀکرمان).
مطرب از گفتۀ حافظ غزلی نغز بخوان
تا بگویم که ز عهد طربم یاد آمد.
حافظ.
مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو
یادم از کشتۀ خویش آمد و هنگام درو.
حافظ.
، در شواهد زیرین معنی مطلق اندیشه کردن است و تصور امری را که هنوز واقع نشده است نمودن:
بکشت (سیاوش را) و ز فرجام نامدش یاد.
فردوسی.
چو آگاه شد زان سخن هفتواد
از ایشان به دل در نیامدش یاد.
فردوسی.
چو شد ز آفرین نیز آن شاه شاد
بدل آمد اندیشۀ راه یاد.
فردوسی.
بکشتی و نامدت از این روز یاد
چو تو شاه بیداد گرخود مباد.
فردوسی.
- امثال:
فیل را یاد آمد از هندوستان. (امثال و حکم ج 2 ص 1151).
مشتی که پس از جنگ بیاد آید بسر خود باید کوفت. (امثال و حکم ج 3 ص 1712).
، در بیت زیرین معنی منتقل شدن بقرینۀ چیزی به چیزی دهد:
همی یاد شرم آمد از رنگ اوی
همی بوی ناز آمد از چنگ اوی.
فردوسی.
- با یاد آمدن، بخاطر آمدن:
هر آن ساعت که با یاد من آید
فراموشم شود موجود و معدوم.
سعدی.
در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد
حالتی رفت که محراب بفریاد آمد.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(مُ)
وزیدن باد:
باد آمد و بوی عنبر آورد
بادام شکوفه بر سر آورد.
سعدی.
مؤلف آنندراج ذیل این کلمه مصادری را که با باد ترکیب شود چون وزیدن، دمیدن، کردن، جستن، جهیدن، دویدن، پیچیدن، و فروهشتن، آورده و برای هر کدام شاهدی یاد کرده است ولی باید دانست که غالب مؤلفان دستور و لغت نویسان و از آنجمله مؤلف آنندراج در افعال مرکب باشتباه افتاده اند زیرا افعال مرکب افعالی هستند که فعل نتواند فاعل یا مفعول برای کلمه ماقبل خود واقع شود مانند ’باد کردن’ یا ’باد آمدن’، کنایه از بیهوده شمردن. ترکیبات فوق و ترکیباتی که باد فاعل باشد از ترکیبات مصدری بیرون اند، مثلاً در این شعر سعدی که مؤلف آنندراج بجای مصدر مرکب آورده است باد فاعل است نه مصدر مرکب:
چو باد اندر شکم پیچد فروهل
که باد اندر شکم باری است بر دل.
یا این بیت خواجۀ شیراز از همان قبیل است:
باد بر زلف تو آمد شد جهان بر من سیاه
نیست از سودای زلفت بعد ازین تأثیر باد.
، بمعرض هوا درآوردن، چنانکه غلۀ رطوبت یافته یا جامۀ پشمین و موئینه: پس از آنکه پارچه ها خوب باد خوردند تا کن و به بقچه به پیچ. رجوع به باد و باد دادن شود، در تداول گناباد خراسان، از ریسمانی مخصوص در هوا رفتن و آمدن و آن نوعی بازیست که در ماه نوروز و مخصوصاً سیزده عید اغلب دختران و زنان بدان علاقه دارند.
- پشت کسی باد خوردن، کنایه از پس از استراحتی تن بکار ندادن: پشتش باد خورده است
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ / دِ بَ کَ / کِ دَ)
در تداول عامه، حال مرغی است که می خواهد بچه بگذارد. (جمالزاده، یکی بود یکی نبود) (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بپا آمدن طفل، پاوا شدن طفل. پا گرفتن طفل. نو به رفتار آمدن طفل. (آنندراج) ، مشاطه. آرایشگر:
بجام اندرون گوهر شاهوار
بت آرای با افسر و گوشوار.
فردوسی.
بت آرای چون او (رودابه) نبینی به چین
بر او ماه و پروین کنند آفرین.
فردوسی.
یکی دختری دارد آن نامدار
ببالای سرو و به رخ چون بهار
بت آرای چون او نبیند به چین
میان بتان چون درخشان نگین.
فردوسی.
بت آرای بیند گر ایشان (دختران) به چین
گسسته شود بر بتان آفرین.
فردوسی.
نگاری بود بنگاریده دادار
بت آرایش نگاریده دگربار.
(ویس و رامین).
دگرباره فرودآمد بت آرای
نگار آن سمن بر را سراپای.
(ویس و رامین).
بت آرای خیلی در آن انجمن
که بودند از پیش آن بت شکن.
اسدی (گرشاسب نامه).
، به مجاز در این اشعار بت پرست، خصوصاً پادشاهی که منصب روحانی نیز دارد. آرایندۀ بت. مجازاً مروج و پشتیبان و اشاعه دهنده بت پرستی:
ببر نامۀ من بر رای هند
نگر تا که باشد بت آرای هند.
فردوسی.
بت آرای فرخنده دستور من
همان گنج و پرمایه گنجور من.
فردوسی.
دو شاه بت آرای و یزدان پرست
وفا را بسودند با دست دست.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
تصویری از یاد آمدن
تصویر یاد آمدن
بخاطر آمدن، بذهن خطور کردن
فرهنگ لغت هوشیار
در بایستن وجه در می باید در پادشاهی که آن را ندارم واجب بودن ضرور بودن: لازم آید که فاصله ها از ارکان نباشد
فرهنگ لغت هوشیار
گوشت نو آوردن، به هوش آمدن چاق شدن فربه گشتن، یا به حال آمدن، بهوش آمدن هوش خود را باز یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بار آمدن
تصویر بار آمدن
تربیت شدن، پرورش یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باد آمدن
تصویر باد آمدن
وزیدن باد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باز آمدن
تصویر باز آمدن
برگشتن، رجعت کردن، بازآوردن، تجدید کردن، برگرداندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کپ آمدن
تصویر کپ آمدن
حال مرغی است که میخواهد بچه بگذارد (یکی بود یکی نبود)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یاد آمدن
تصویر یاد آمدن
((مَ دَ))
به خاطر آمدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حال آمدن
تصویر حال آمدن
((مَ دَ))
بهبود یافتن، چاق شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بار آمدن
تصویر بار آمدن
((مَ دَ))
تربیت شدن (چه خوب چه بد)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کپ آمدن
تصویر کپ آمدن
((کَ مَ دَ))
حال مرغی است که می خواهد بچه بگذارد
فرهنگ فارسی معین
چاق شدن، فربه شدن
متضاد: لاغر شدن، به شدن، بهبود یافتن، سرحال آمدن، هوش آمدن، از حالت اغمابیرون آمدن، نیرو گرفتن، انرژی یافتن، بانشاطشدن
متضاد: مدهوش شدن، از هوش رفتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد